خیال چیست و چه حقیقت و ماهیتی دارد و با چه صفات و اسمایی باید تعریف شود؟ در واقع ، خیال چند معنی دارد. اگر به فرهنگ های لغت و اصطلاح نامه ها رجوع شود، اولین معادل «خیال» عبارت است از تصویر، تصویر شی ء در چشمه و آب و آینه.
فروشگاه اینترنتی صنایع دستی چرم نیما
Leather Craft Shop Nima
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:خیال هنر و انسان, توسط نیما ذاکری سعید |
خیال شناسی در همه حوزه های فکری از جمله حکمت ، فلسفه ، دین ، اسطوره شناسی و روان شناسی و غیره، همواره مورد پرسش و تامل قرار گرفته است. از این رو، خیال همواره مورد توجه متفکران قدیم و جدید بوده است. این نوشتار به بررسی این امر می پردازد؛
خیال چیست و چه حقیقت و ماهیتی دارد و با چه صفات و اسمایی باید تعریف شود؟ در واقع ، خیال چند معنی دارد. اگر به فرهنگ های لغت و اصطلاح نامه ها رجوع شود، اولین معادل «خیال» عبارت است از تصویر، تصویر شی ء در چشمه و آب و آینه. بنابر این ، خیال تصویر است و به عبارتی ، صورت منعکس در اشیاء است. درباره تصویر و صورت نیز مباحث بسیاری مطرح است. صورت آن چیزی است که در برخی نحله های فلسفی هویت و شخصیت و در نهایت، ماهیت اشیاء را می سازد و تعیین می کند. اما خیال و صورت خیال فراتر از این مراتب نیز تلقی شده است؛ به این معنی که تصویر منعکس در آب یا تصویری که بر روی چشم می افتد، ساده ترین معادل های لفظ «خیال» است. به همین دلیل ، در تاریخ حکمت و فلسفه ، وقتی وارد حوزه خیال شناسی می شویم ، بحث تفصیل پیدا می کند؛ چه از باب وجود شناسی و چه از باب معرفت شناسی. اما در کل، اگر به این مباحث توجه کنیم ، بیشتر در مرتبه وجودی و ذهنی یا علمی به خیال منسوب می شود. نخست ، خیال در مقام قوه مدرکه خیال ، چون قوه و موضوع شناسایی مشاعر بشری و انسانی است. این همان ساحت فاعلی خیال است. انسان با این قوه می تواند تخیل کند و عالم را تخیل نماید و متعلق شناسایی خویش سازد و از منظری این عالم در خیال آدمی انکشاف پیدا کند و صور خیالی در آن اشراق و یا انشاء شود.
بنابر این ، این گونه از تفکر ما تفکر خیالی است. وقتی فکر می کنیم ، صور مختلفی پیدا می کند، یکی از این مراتب تفکر، خیال است که به تخیل تعبیر می کنیم. پس خیال در ماست و ما منشا آن هستیم. خیال دیگر، خیالی است که ما درکش می کنیم. این خیال همان صورت های خیالی و تصاویر تخیلی است. این صورت ها در نزد قوه خیالی ما حاضر می شوند و ذاتا مستقل از ما وجود دارند. ما اشیاء و اموری را خیال می کنیم و به محض تخیل صورت های حسی موجود در برابر ما شهود و احساس می شوند.
یکی از ویژگی های خیال این است که با محسوسات و عالم حس ارتباط پیدا می کند؛ یعنی خیال را نمی شود از عالم حس جدا کرد.
به همین دلیل ، به قوه خیال نام حس را نیز اطلاق کرده اند، ولی گفته شده «حس باطنی.» خیال یکی از حواس باطنی است ، اما آ نچه متعلق حس ظاهری است مانند امور مسموع و مشهود و ملموس و غیره به خیال تعبیر نمی گردد و امور مخیل تلقی نمی شود. ولی زمانی که ما رابطه مان را با عالم حس قطع می کنیم ، خیال فرا می رسد؛ یعنی خیال از عالم حس کنده می شود. به عبارتی ، خیال از حس آغاز می شود. وقتی گلی را حس و لمس می کنیم ، می بینیم که در مقام حس قرار گرفته ایم و تا وقتی که گل در برابر ما حاضر است ، از صورت حسی سخن می گوییم. از مرحله ای که چشمانمان را می بندیم و رابطه حسی خود را با گل قطع می کنیم ، وارد عالم خیال می شویم. یعنی خیال، صورتی حسی است که اصلش غایب شده است. دیگر این اشیاء را مستقیما حس نمی کنیم. همین قوه خیال است که امکان تفکر آزاد از هر قید حسی را برای انسان فراهم می کرده است. او می تواند به هر جا سر بکشد و هنگامی که در خانه نیست ، به یاد خانه اش بیفتد. در ساحت خیال است که انسان آزادانه صورت های خیالی را در کار می آورد و بار دیگر آنها را در غیاب اشیاء واقعی در نظر می آورد. این قوه ثانویه را برخی فلاسفه «قوه ذاکره» یا «مصور» نیز گفته اند.
به هر حال ، مفهوم خیال با عالم حس ارتباط برقرار می کند و اگر حواس ظاهری نداشتیم ، حواس باطنی نیز موجودیت نداشت و ارتباط انسان با عالم خلقی به کلی می گسست. چرا نابینایان قادر به تخیل رنگ نیستند، زیرا هرگز حسی از رنگ نداشته اند؛ یعنی توان ابصار و بصر در آنها نیست. بنابر این ، رنگ برای آنها قراردادی است. عالم نابینایان طوری است که از عالم محسوسات بصری کنده شده است و همه امور بصری را تحویل به سایر محسوسات می کند.
او می تواند لمس کند، ببوید و با گل ها، الحان و موسیقی کیهانی از طریق حواس دیگر عقل و ذهن و قلب خود ارتباط پیدا کند، اما رنگ ها برایش معنی و مفهومی به طور محض ندارند. قوه خیال که عالمی درونی است ، یک مصداق خارج از موضوع شناسایی و انسان مدرک دارد که همان عالم محسوسات و صور حسی است. فرض کنید در فضایی مانند سینما یا آمفی تئاتر به سر می برید و بعد از آن خارج می شوید. در این حال ، در ساحت خیال به یاد آن فضا می افتید و آن را به مخیله خویش راه می دهید. این نوع خیالات معطوف به عالم حس و خیال راجعه به محسوسات است. آن چیزی که مورد و متعلق فلسفه کلاسیک هنر است ، زیبایی صوری است. یعنی زیبایی شناسی و استتیک رجوع به مرتبتی از اشیاء می کند که می خواهد زیبایی هندسی و ریاضی آنها یا تجربه درونی حس آدمی را از اشیاء محسوس بیازماید و درک کلی از آنها پیدا کند و زیبایی را چون ماهیت هنر کلاسیک تلقی نماید. استتیک از ریشه استتوس به معنی افراد مشهود و استتیس به معنی مشاهده آمده است. سیمستن و سمی پهلوی به معنی مشهود افتادن و به نظر آمدن و جلوه کردن با استتیس به معنی ظاهر و مشهود و آنچه دارای جلوه و زیبایی (شاهد در اصطلاح عرفا) و برازندگی است ، هم ریشه است. زیبایی در ظاهر و صورت ظاهر در کار است و اولین مرتبت زیبایی در همین صورت ظاهری و حسی است که با محسوسات ارتباط دارد. بنابر این ، استتیک و علم زیبایی شناسی و استحسان با زیبایی صورت ظاهری سروکار پیدا می کند. آن چیزی که بیشتر ظهور و نمود دارد، زیبا تر به نظر می رسد. هر چیزی که بیشتر به چشم می آید، زیباتر است و ما را به خود جذب می کند. زیبایی آن صفتی است که اثری وضعی در ما ایجاد کند. کیست که از زیبایی متنفر باشد و از آن دوری گزیند؟ همه ما زیبایی را دوست داریم. زیبایی منشا عشق است. اگر زیبایی نبود، عشق زاده نمی شد. عشق، فرزند زیبایی است. هر قدر زیبایی خالص تر و محض تر، عشق برآمده از آن نیز اصیل تر و خالص تر و ناب تر است.
برخی فلاسفه سخن از عشق افلاطونی می گویند. اما منشا این عشق کدام زیبایی است ؟ آیا زیبایی محسوس زیبایی صورت های ظاهری و حسی است ؟ قدر مسلم منشا این عشق زیبایی دیگری است. آن زیبایی را زیبایی مثالی و ایده آل می گویند. درحقیقت ، زیبایی مثالی از صورت معقول و باطنی و ملکوتی و مثال نشات می گیرد؛ آن صور که در آسمان هاست نه زیبایی زمینی. زیرا این زیبایی زمینی منشا عشق زمینی می شود، در حالی که عشق افلاطونی یا عشق آسمانی ، منشا و مبدا آن زیبایی آسمانی است.
محسوسات از این نظر که وجهی نمایشی و زیبایی شناسانه دارند، از آنها مفهوم زیبایی شناسی کلاسیک حاصل آمده است.
همین مفهوم این جهانی و یا حسی عاطفی و روان شناسانه و نفسانی و سوبژکتیو است که مورد توجه فیلسوف آلمانی «بومگارتن » در علم زیبایی شناسی مدرن می شود. در این عالم ، حتی صورت طبیعی حسی نیز کم و بیش منتفی می شود و گونه ای صورت کاو و گوژ جایش را می گیرد. صورت با گوهر و چهره نیز هم معنی است. در زبان سانسکریت ، «سیترا» بوده که در زبان فارسی قدیم به «چیترا» تبدیل شده است. از این معنی است که اسم مینوچهر و منوچهر برآمده است. منوچهر همان چهره بهشتی و مینوی است ، در برابر چهره دنیوی و ناسوتی. مینو با بهشت و ملکوت و عرش نسبت پیدا می کند. اسامی فارسی ریشه هایی عمیق دارند که اغلب، امروز فراموش شده است. گاهی آنها را در مقام تمسخر به کار می برند، اما اصل شان امر دیگری است. مانند اسم اردشیر که خود از کلمه «ارته خشتره» آمده است. «ارته» یعنی مقدس و «خشتر» همان شهر و شهریار است. بنابر این ، ارته خشتره به معنی شهریار مقدس است و شهریار پاک.
پس هرگاه ما تعبیر زیبایی شناسی استتیکی را به کار می بریم ، بیشتر نظرمان معطوف به عالم حس است. از اینجا استتیک آن نوع اندیشه هنری است که معطوف به زیبایی های زمینی است و از آنجا به زشتی های هیولایی می رسد که از نفس برمی خیزد. زیبایی های زمینی نیز مراتبی دارد که هر قدر خالص تر می شود، به زیبایی مثالی نزدیک تر می گردد تا آنجا که این زیبایی مجازی پلی برای انتقال به زیبایی ملکوتی و حقیقی است. در مقابل زیبایی و عشق حاصل از آن ، زشتی نفرت زاست و دافعه ایجاد می کند. زشتی در نفس ما رنج و عذاب ایجاد می کند. البته زشتی هیجان انگیز و غیر متعارف نیز هست و با غلبه بشرمداری چنان وضعی پیش می آید که این دو با یکدیگر خلط می شوند و موضوعیت متباین خود را از دست می دهند. البته در گذشته ممکن بود که در فرهنگی چهره ای زیبا تلقی می شد، ولی در فرهنگ دیگری همان چهره زشت محسوب می گردید؛ یعنی همان چهره ای که در آنجا زیبا بود، در اینجا زشت محسوب می شد؛ چنانکه در برخی قبایل کهن ، برخی چهره هایی که مظهر زیبایی تلقی می شدند، به دلیل زینت و آرایش غیر معمولی که در جمجمه ها و گوش و بینی شان صورت می گرفت ، بسیار مشمئزکننده و کریه به نظر می آمدند. این گونه آرایش با جادو و نوعی آیین های جادویی مناسبت داشت. این زشتی ها در نظر آن قوم چه بسا زیبا تلقی می شد.
به خیال و عالم آن و صورت خیالی و صورت حسی پرداختیم و گفتیم اولین مرتبه زیبایی از اشیاء و صورت های محسوس برمی خیزد و سپس به زیبایی صورت های روحانی و فوق محسوس انتقال پیدا می کند. خیال می تواند اسباب وصول به صورت های روحانی و مثالی برزخی شود، اما در نظر کلاسیک و فلسفه یونانی این صورت ها حقیقت و واقعیت ندارند.
صورت های واقعی همان صور محسوس یا معقول محض است ، نه صورت های خیالی برزخی. خیال موجب می شود انسان از عالم حس کنده شود و به عالم جامع و وسطی تعلق پیدا کند که نه مادی محض است و نه مجرد محض ، برای آنکه آثار ماده را ندارد. شما وقتی آتش را در خیال تان تصور می کنید؛ این آتش سوزاننده نیست و هویت مادی ندارد. اگر چنین نبود امکان تصور و تخیل و محاکات آتش و نیز هر شی ء دیگری وجود نداشت. تصور کنید اسیدی را خیال می کردیم که خاصیت مادی خود را داشت؛ در این صورت ، با چه وضعی رو به رو می شدیم ؟ از همین نظر ممکن است بسیاری در خواب و خیال خود آدم هایی را بکشند یا به آدم هایی عشق بورزند و از انسان هایی متنفر باشند. اینها همه در عالم خیال چهره می گشاید و حکایت از کندگی آدمی از عالم حس می کند.
آنچه از عالم خیال متعارف گفتیم ، رجوع به عالم حس می کرد و معطوف به صورت های حسی بود. گاهی از همین صورت های محسوس یک صورت کلی در نظر می آید و آن خیال منتشر است. انسانی را تصور کنید که مصداق فردی ندارد، نه حسن و حسین است و نه مریم و هدی؛ و از سویی ، مصداق کلی انسان نیز نمی تواند باشد بلکه صورت برزخی و بینابینی آن است؛ یعنی هیئت بشری دارد و از مواجهه قوه مدرکه خیال با عالم محسوس حاصل شده است. این صورت هنوز به حد تجرد صورت های معقول نرسیده است؛ از این رو، هیات انسانی دارد و صورت بشری. به همین دلیل عالم خیال از صورت حسی خارج نمی شود و رنگ و بو و طعم و لحن و صوت خویش را از دست نمی دهد.
همین شرایط عالم عینی محسوس در عالم خیال ظهور دارد، منهای هویت مادی انضمامی آن و هرگز صورت خیال مجرد و معنوی محض نمی شود. صورت مجرد و معنوی محض خصلت این جهانی ندارد. یونانیان عصر فلسفه سقراطی هرگز حقیقتی را برای خیال و صورت های خیالی در عالمی فراتر از حس قائل نشدند. از این نظر، آنچه در باب دو وجه خیال و صورت های خیالی راجعه به امور محسوس اشاره رفت ، به اندیشه متافیزیکی یونانی باز می گردد.
یونانیان خیال را صرفا در همین قلمرو حسی می دیدند. افلاطون اگر چه عالم برزخی صور ریاضی را پذیرفته بود، اما قائل به صور خیالی برزخی نبود. ارسطو و یونانیان متاخر نیز چنین نظری داشته اند. اینها خیال را به همین جهان و به سایه های اشباح و تصاویر حسی محدود می کنند. در نظر آنها، خیال همین عالم محسوس است ولی از آن جدا شده و در ذهن قرار گرفته است. یعنی هر چیزی که از عالم محسوس جدا شود و به ذهن ما انتقال پیدا کند، بدون تصرف امری خیالی است ، که گاهی نیز مورد تصرف حسی قرار می گیرد و هویت اصلی خود را از دست می دهد؛ مانند آنچه در باب شترگاوپلنگ یا صورت خیالی برخی موجودات اساطیری ملاحظه می شود. این مرتبه ای از خیال و تخیل به مخیله و صورت متخیل تعبیر شده است. این صورت ها می توانند جنبه ای سمبلیک پیدا کنند. از این نظر، انسان می تواند در عالم خیال خود با قوه متخیله از صورت های حسی هیئت های جدید بسازد. این صورت ها در یونانی با خرافه و سایه های بی بود اشباحی قرین تلقی می شود.
بنابر این فانتاسیا یعنی صور متخلیه و ایکاسیا یعنی عکس و تصویر خیالی. عکس و تصویری که قوه مدرکه انسان تصرف می کند و از واقعیت های محسوس دور می سازد، موجودات هیولایی را به وجود می آورد. این مراتب همان طور که اشاره رفت ، به عالم یونانیان عصر پس از سقراط مربوط می شود. اما قبل از سقراط ، یونانیان هرگز چنین نیندیشیدند. از دوران قدیم در شرق و غرب ، خیال صرفا به امر محسوس محدود نمی شود. آنها به موجودات خیالی فوق حسی ولی واقعی قائل بودند و هرگز این موجودات را خرافی و دروغین تصور نمی کردند و آنها را صورت های وضعی و جعلی که بشر با تصرف و کاستن و فزودن و ترکیب در صورت های حسی به وجود آورده و به شیوه ای موجب انتزاعی شدن صورت شکنی آنها شده باشد، نمی دانستند.
در اساس آنها برای خیال و آیکون ها حقیقتی ماورایی نیز قائل بودند.عالم خیال، خود حقیقتی مستقل دارد و صور خیالی نیز در آن مستقل از انسان ، به تناظر قوه خیال و صورت های خیال موجود در مشاعر انسانی تقرر دارند. یونانیان سقراطی همین مراتب انسانی را بعد از مرگ نابود می دانستند و بقایی برایش قائل نبودند و آن را هرگز جاودانه ندانستند، در حالی که برای عقل و نفس ناطقه انسان قائل به بقا و جاودانگی بودند. آنها خیال بشری را با ساحت حیوانی قرین می دانستند و به مرتبه نازله حیات بشری مربوط. اینکه عقل به طور جزئی و فردی باقی می ماند یا خیر، در یونان اختلاف است. مشائیان ارسطویی معتقد به عقل متصل به ساحت کل و جهانی خود می شوند، در حالی که خیال وجودی پس از مرگ ندارد تا به عالمی بپیوندد. بنابر این ، در عالم فلسفی یونانی ، خیال، هویت مستقلی نداشت که پس از مرگ باقی بماند.
عالم اساطیری شرقی که پر از فرشتگان و دیوان و ارواح انسان های قدیس یا شریر موجودات عجیب الخلقه اساطیری است ، در اساس نمی تواند نسبت به عالم خیال چنین دیدگاهی داشته باشد. بنابر این ، مبدا همه صورت های خیالی به آسمان و ملکوت و عالم بالا و یا عالم پایین دوزخیان منسوب می شود. صورت های دوزخی به ملک اسفل و سرزمین های زیر زمین باز می گردد، چنانکه سرزمین هادس یا پلوتون ، خدای مرگ یونان اساطیری، زیر زمین است. در مقابل ، سرزمین خدایان و فرشتگان و نیمه خدایان و ارواح قدیسان و هرمسیان ، عالم ماورای حس است. در اینجا، مبدا کل خیال انسانی عالم پایین نبود، عالم حسی نبود و به فوق آن یا تحت آن ارتباط داشت. باید توجه داشت که این تقسیمات دینی و اساطیری فلسفی در آن زمان هنوز بر اذهان بشر غلبه نداشت ، زیرا چنان در عالم وحدت غرق و منجذب بود که به این مراتب متکثر و تفکیک ها معطوف نمی شد.
این جهان پاره پاره و شرحه شرحه ماست که به دوگانگی ها و چندگانگی ها معطوف می شود. در این جهان ، گاهی ماورایی و متعالی فکر می کنیم و غرق در وحدت حق می شویم و گاه مادون و متدانی می اندیشیم و گاهی اوقات در افق طبیعت به عالم نظر می کنیم و این همان نگاه طبیعت انگارانه و جهان مدارانه یونان کلاسیک است. این تقسیمات مربوط به دنیای انسانی است ، اما انسان عتیق کمتر در این مراتب تفکیکی و متکثر پراکنده و منتشر می شود. او چنان مست عالم وحدت است که به این تفکیک ها اغلب بی تفاوت می ماند. نیچه معتقد است این تفکیک های مابعد الطبیعی قبل از سقراط و افلاطون در غرب وجود نداشته و با افلاطون این مراتب دوگانه ماوراء الطبیعی و طبیعی شکل گرفته است و در شرق با اوپانیشادها و ویدانتای بودایی این جهان انشقاق پیدا کرده است؛ یک جهان زمینی در مقابلش یک جهان آسمانی وجود دارد. پیش از این زمان ، چنین تفکیک هایی در کار نبود و انسان در حال وحدت خلسه و طرب به سر می برد.
در مقام انجذاب می توان گفت حتی صورت خیالی و حسی و عقل و مانند این صورت های متکثر در کار نبود. این مراتب در دوران متاخر پس از پیدایی متافیزیک یونانی در تاریخ بشر تماما ظهور پیدا کرده است.
در حالی که در دوران کهن تر (نامی که به دوران دینی و اساطیری شرق اطلاق می کنند عصر خیال است ) خیال آینه ای بود که عکس حقایق ازلی در آن منعکس می شده است. شاعران و حکمای انسی و معنوی به همین نکته ، نظر داشتند. مولانا از خیالاتی سخن می گوید که دامگه اولیاء است و چون عکس مه رویان بوستان خداوند می نماید؛
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مه رویان بستان خداست
آن خیالات یا صورت های خیالی که دام اولیاء است ، تصویر اولیاء و قدسیان ملکوت خداوند است. صورت های خیالی زیبارویان بهشتی خیالات اولیاء را جاذب است. این خیالات به هیچ وجه به آدم حسی و جسمانی تعلق ندارد و حتی به آن معنی صورت های ترکیبی متخیله نیز نتواند بود که در مراحلی از حیات تشبیهی اساطیری انسان شکل گرفته و با دوران میتولوژی و سحر و اسطوره و جادو مناسبت دارد. این ترکیب بندی صور مخیل ، خود حکایت از آزادی بشر می کند. در حقیقت ، انسان در عالم خیال گونه ای از آزادی را تجربه می کند که در قلمرو فلسفه امری محال است. از اینجاست که بسیاری از متفکران مانند کانت و هایدگر، مقام هنر را مقام آزادی بشر تلقی کرده اند. آزادی هایی هست که جز در این عالم تحقق یافتنی نیست و در عالم عینی ناممکن است. انسان بسیاری از طلب ها و تمناها را در عالم خیال می بیند. در قلمرو علم ، چنین خیالات و آمال هایی نامعقول است. در عالم اسطوره ، انسان صورت کامل خویش را می بیند، در حالی که در عالم خیال، اقسام صور به نمایش در می آیند. بسیاری از اختراعات و صنایع مستظرفه و غیر آن در عالم خیال تکوین پیدا می کنند.
بسیاری از فرضیه های تخیلی علمی نیز در عالم خیال حسی شکل می گیرند، زمانی که خیال ، کار تصویرسازی جهان را در قلمرو علم شکل می دهد. به عالم خیال مطلق و مثالی باز گردیم که اولی را «ملکوت اعلی» و دومی را «خیال منفصل» و «ملکوت اسفل» خوانده اند. این عالم به عالم خیال حسی و به حس باطنی نور می بخشد و آن را در نظر حکمای اشراقی و عرفا ظاهر می سازد. این خیال وابسته به عالم حسی نیست. از اینجا نگاه کهن اساطیری به خیال و سپس نگاه دینی اسلامی و مسیحی برای آن مراتبی قائل است که با عرف یونانی فلسفه متفاوت است. در نخستین مرتبه ، خیال یکی از قوای باطنی انسان است که به سخن ابن رشد، بدان مصوره هم می گویند و آن را قوه ای می دانند در انسان که حافظ صور موجوده باطن است ، حس مشترک حاکم بر محسوسات است و خیال حافظ محسوسات است. حس مشترک صور را مشاهده می کند و خیال، تخیل می کند. قوه خیال، مجرد است و صوری که در آن موطن اند، مجرد از ماده اند.
خیال طبیعی و رئال، هنگامی که صورت شکنی می شود و انتزاعی می گردد، ماده هنر جدید و مدرن می شود و با خیال مجرد وحدت پیدا می کند. این خیال را در هنر مدرن، سوررئال می نامند که ربطی به فوق طبیعی و ماوراء الطبیعه ندارد. از اینجا، در خیال ، رئال و سوررئال جدید و مدرن با یکدیگر متجانسند و ربطی با خیال مثالی و ملکوتی قدسی کهن ندارند.
خیال حسی در آغاز دوره جدید صرفا در قلمرو اشیاء حسی بود و هنوز وارد عالم سوررئال نشده بود. این عالم سوررئال چنانکه آمد، از منظر شرقی و دینی ، عالم ممدوحی نیست و فراواقعیت و امثال آن کلماتی بی ربط است. سوررئال در واقع خیالی است که به حال خود رها شده و دائما بر عالم طبیعت حجاب می کشد و در آن تصرف می کند و صورت های انتزاعی جدید از آن می سازد تا مرحله ای که شکل های مدرن کاملا از عالم طبیعت فاصله بگیرند و هیچ رابطه ای با عالم واقعیت نداشته باشند. حتی آن موجودات عجیب وغریب و شگفت انگیز جادویی و سحرآمیز اساطیری ربطی به امور سوررئال ندارند، زیرا نفسانی محض نیستند. صورت های سوررئال درعمق نفسانی و ذهنی و سوبژکتیو هستند و به جهانی ورای سوژه تعلق ندارند. بشر خود موجودات سوررئال و هیولاهای خویش را از طریق نفوذ در چاله های نفس می سازد و خلق می کند.
این صورت ها و هیولاهای سوررئال حتی ربطی به صورت های طبیعی و زمینی عادی نیز ندارند، بلکه با تحریف در آن ها شکل می گیرند. به مجموعه آثاری توجه کنید که امروزه تحت عنوان «آثار بی عنوان» ارائه می شوند. اینها اغلب فرم و فیگور و صورتی ندارند و صرفا خیال مجردی اند که از عالم طبیعت و ماورای طبیعت کنده و جدا شده اند. نهایت آنکه القائات نفس و شیطانند و از این طریق به عالم تحت ملک یا ملک اسفل تعلق پیدا می کنند. از این نظر، مبنایی واقعی و عینی می یابند. همان طور که خیال حسی و خیال متصل و خیال منفصل، عالمی دارد، خیال مجرد نیز در نهایت ، عالمی دارد که نفس اماره و ملک اسفل است. از اینجا در مقابل خیال متصل قرار می گیرد که انعکاس صورت های خیال منفصل و مثال و ملکوت در نفس مطمئنه آدمی است. عالم خیال منفصل عالم زیبایی ملکوتی است ، عالم خیر است ، عالم حقیقت است. اما خیال مجرد عالم زشتی است ، عالم شر است ، عالم باطل است. در این حالت ، از خیال ، انسان تصاویری را ادراک می کند که از عالم زیر زمین ، عالم شیاطین ، عالم ارواح خبیثه و عالم اجنه و پریان می آید. در حالی که تصاویر اولی از عالم فوق زمین ، عالم فرشتگان ، عالم ارواح مقدسه انبیاء و اولیاء و عالم کروبیان است.